ای که اندر زلف مشکین پیچ و تاب انداختی
مشک در چین و تو چین در مشک ناب انداختی
آب دادی هی به چهر و تاب دادی هی به زلف،
تا که از آن آب و تابم زآب و تاب انداختی
کشور معموره دل را که دارالملک توست
رفتی و بی صاحب آن کشور خراب انداختی
لشکری از غمزه آوردی و در اقلیم دل
فتنه راندی، ظلم کردی، انقلاب انداختی
رسم بیداد و جفا پذرفتی از پند رقیب
طرح این نقش امتثالا للخطاب انداختی
بکر معنی را که بد همواره خاطر خواه دوست
افسرا، یکباره اش از رخ نقاب انداختی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
[...]
زلف را تا بر مه رو در نقاب انداختی
مردم چشم مرا در صد حجاب انداختی
غوطه خوردم در سرشک خویش تا بینم تو را
چون ز خورشید رخت تابی در آب انداختی
سوختی دلهای مشتاقان در آتش ساقیا
[...]
گه نقاب از رخ کشیدی گه نقاب انداختی
تهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختی
گه نمائی روی و گه پنهان کنی در زیر زلف
زین کشاکش خلقرا در پیچ و تاب انداختی
بس نشانهای غلط دادی بکوی خویشتن
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.