گنجور

 
افسر کرمانی

صبا، به جانان اگر توانی،

پیامی از من ببر نهانی

بگو، ز نازت، چه می‌شود کم

شبی به کویت گرم بخوانی

ز جام وصلت، زلال مهری

به کام خشکم، اگر چکانی

سرشکم از چشم، همی کنی پاک

غبارم از رخ، همی فشانی

نه عهد کردی که از محبان،

علاقه مهر، نه بگسلانی؟

چه شد که اینک نمی کنی یاد

ز دوستداران به هیچ آنی؟

من از فراغت همیشه ناکام

تو با رقیبان، به کامرانی

تو کرده ای خو به نعمت و ناز

بلای هجران بلی ندانی

به حالت من دلت بسوزد

غم دلم را، اگر بدانی

چه نونهالی است قد تو یارب

که سرو نبود، بدین روانی

نهاده ابروت، به قصد جانم

ز مژّه صد تیر به یک کمانی

سخن چه گویی، چو نیستت لب

کمر چه بندی، که بی میانی

نوید وصلی بده به افسر،

که جان سپارد، به مژدگانی