ای که اندر زلف مشکین پیچ و تاب انداختی
مشک در چین و تو چین در مشک ناب انداختی
آب دادی هی به چهر و تاب دادی هی به زلف،
تا که از آن آب و تابم زآب و تاب انداختی
کشور معموره دل را که دارالملک توست
رفتی و بی صاحب آن کشور خراب انداختی
لشکری از غمزه آوردی و در اقلیم دل
فتنه راندی، ظلم کردی، انقلاب انداختی
رسم بیداد و جفا پذرفتی از پند رقیب
طرح این نقش امتثالا للخطاب انداختی
بکر معنی را که بد همواره خاطر خواه دوست
افسرا، یکباره اش از رخ نقاب انداختی