گنجور

 
افسر کرمانی

بیا، تصرف در صنعت سکندر کن

ز آفتاب رخ، آیینه اش منور کن

بگو به ساقی مجلس، برغم زاهد خشک

ز آب روشن ساغر دماغ ما تر کن

ز عکس آن لب یاقوت، در پیاله ما

به جای لعل مروّق، شراب کوثر کن

اگر علاج جنون مرا طلبکاری

به گردن دلم آن طرّه معنبر کن

اگرچه فصل بهار است و بوستان فردوس،

بیا و کویم از آن رخ، بهار دیگر کن

وجود خاک رقیبان ز پختگی دور است

وجود پخته ما را بسوز و اخگر کن

به قاف غم چه نشینم هماره چون سیمرغ

دمی بر آتش آن رخ مرا سمندر کن

بگو به افسر از این پس که دُر نظمت را

نثار مقدم دلدار مهرپرور کن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode