گنجور

 
افسر کرمانی

ما که از صهبای جام عشق تو مستیم

بر سر بازار نام و ننگ نشستیم

تا تو ببینی و باز زخم نو آری،

پاره دل را نهاده بر کف دستیم

عمر دگر کو، که ما ز عقده آن زلف،

رشته عمری که داشتیم گسستیم

تا نکند باز پاره حلقه زنجیر

این دل دیوانه را به زلف تو بستیم

تا چه کند بخت حالیا، که در این شهر

عاشق و بدنام و رند و باده پرستیم

در هوس جام باده لب خوبان،

بی می و ساقی خراب و بی خود و مستیم