گنجور

 
افسر کرمانی

بیا ساقی کرم کن جام می را

معطر کن مشام جان کی را

به نام ایزد، گلی دارم که هرگز،

نبیند آفت تاراج دی را

ز رمز عاشقی یک حرف گفتند

شرر در بند بند افتاد نی را

که سوی منزل لیلی برد پی،

اگر مجنون نپوید راه حی را

بر آن بلبل بباید زار بگریست،

که گل نشنیده باشد بانگ وی را

گر آن دلدار افسر عهد بشکست

تو مشکن تا توانی عهد وی را