گنجور

 
افسر کرمانی

در آن گلشن، که آرند از قفس بیرون هزارش را،

به منقار آورد چون برگ گل هر نیش خارش را

نمی‌دانم چه گلزار است این خرم فضا، یا رب

که گوش باغبان نشنیده آواز هزارش را

من آن مرغم که شد آبشخورش در آن گلستانی،

که خون بلبلان چون جوی آب است آبشارش را

فزاید تیرگی در چشم عاشق شعله آن مه،

مگر شمع رخی روشن کند شبهای تارش را

جز این صیاد سنگین دل ما را کشت و رفت آن گه،

پس از کشتن نمی دانم که می بندد شکارش را

به کوی دوست بی سامان، یکی پیک غریب استم،

که از ناآشنائیها، نمی داند دیارش را

دلی کز آفتاب طلعت آن ماه شد غافل

چو بخت افسر و زلف تو دیدم روزگارش را