گنجور

 
افسر کرمانی

کسی کز عشق خوبان هیچ نبود صبر و آرامش

بباید ترک سر کردن که ناکامی بود کامش

اگر عاقل بود عاشق نخواهد شد در این وادی،

ز خود بگذشتن و جان دادن است آغاز و انجامش

درآن وادی که عشق خوبرویان آتش افروزد

بود با شعله یکسان جسم و جان پخته و خامش

نمی دانم چرا شد تیره چون شب روزگار من

زخورشیدی که شمع ماه آمد مشعل بامش

شبی خورشید ما طالع شود، گر تیره بختی را

پدید آید همان دم بامداد عید در شامش

خوش آن بی خانمان رندی که در کیش نکونامان

نه جا در مجلس خاص و نه پا در شارع عامش

که می گویی که عاشق را نباشد کفر و اسلامی،

همان زلف و رخ دلدار باشد کفر و اسلامش