گنجور

 
افسر کرمانی

بود بیمار چشم یار و جان من پرستارش

پرستاری که این باشد چه باشد حال بیمارش

نمی آرد کس این بیمار را تاب پرستاری

که با صد ناتوانی جان من آمد پرستارش

من آن مرغم که چشم باغبان از بهر پاس گل،

شررها می زند در آشیان هر روز صد بارش

بسی حیرانم از این باغ و از این سرو و از این گل

که آمد در نوا یکسان تذرو و بلبل و سارش

از آن ترسم که سوزد در گلستان ریشه گلبن

از این سان مرغ جانم گر شرر ریزد ز منقارش

دلم در گلشنت آن آتشین مرغ است خوش الحان

که چون پروانه سوزد بلبل از آزرم گفتارش

چنان پا می نهم از حسرت صیاد در صحرا

که چون مژگان برون آید ز چشمم ناوک خارش

چنان مرغ دلم در دام غم مستانه می‌نالد

که هر کو بشنود دیگر نخواهی دید هشیارش

دلی کز نوک تیر عشق مجروح است چون افسر

توان دانست حال زخم دل از چشم خونبارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode