گنجور

 
افسر کرمانی

در کشورم کشید سپه پادشاه باز

در مزرعم نماند اثر از گیاه باز

دور از نظر شدی تو و عمری بود که ما،

داریم دیده در طلبت فرش راه باز

ای نفس شوم شرمی از این کرده های زشت

گیرم که کردگار ببخشد گناه باز

هرچند صیقل‌ آوری افزون شود غبار

آیینه را که تیره کند دود آه باز

من بنده گریخته از درگه توام

هم بر در تو آورم اکنون گناه باز

از جهل اگرچه توبه شکستم هزار ره

نتوان طمع برید ز لطف اله باز

از کوی دوست دل نگران گر نمی رود

اندر قفا کند ز چه افسر نگاه باز؟