گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

بیا این چشم صورت بین بنه ای دل دمی برهم

به خلوتخانه معنی درآ، با خاطری خرّم

ز خودبینی درآ، یک دم اگر خواهی خدابینی

چو ماهی آب می جوئی و هستی غوطه ور در یم

بود در باطنت پنهان، سراسر عالم امکان

مپندار اینچنین خود را، که هستی نقطه مبهم

نظام ملک هستی را، نگر با دیده دانش

ببین هر نیش خاری را در او نوشی بود مدغم

یکی بنما نظر اندر بساط ساحت گیتی

ببین هر قطره بحری هست و هر ذره کهی اعظم

به زیر پا بود گنجت ولی آگه نئی از آن

در این گنج را بگشا، مخواه از این و آن درهم

تو را اینک به ساغر ریخت ساقی شهد جان افزا

کنون خود از چه می داری مبدل شهد را با سم

به عشرتخانه وصل اندرآ، از محنت هجران

حلی بربند از شادی و بفکن جامه ماتم

ندانم از چه دل بستی، دراین ویرانه هستی

کنون وقت است اگر دستی، زنی بر دامنی محکم

چه دامن؟ دامن پاک ولی حضرت قائم

چه دامن؟ دامن حُبّ سلیل سید خاتم

شهی کز ظل کمتر پایه اورنگ جاه او

فروغ عرش اعظم تافته بر هستی عالم

شه ملک مکان و لامکان آن کز نخست آمد

خیام احتشامش را فضای لامکان مخیم

زهی ای داوری کز عکس زرین نعل شبرنگت

به چرخ چارمین آمد فروزان نیر اعظم

تمام اهل بینش را، توئی صورت، توئی معنی

کتاب آفرینش را، توئی عنوان، توئی خاتم

همه از رشحه کلک تو شد ای مظهر صانع

سراسر عالم امکان، محقر نقطه ای مبهم

اگر از مشرق دل سر نمی زد مهر رخسارت

کجا بیدار می گردید از خواب عدم آدم

ز برق آتش قهرت بود دوزخ یکی پرتو

ز ابر رحمت لطفت، بود کوثر یکی شبنم

همه مقصود مولود تو بود ای میر ملک آرا

که شد این چار مام و هفت آبا مقترن باهم

نمی شد محیی اموات، احیا، گر نمی گشتی

ز خفاش شبستان جلالت عیسی مریم

یم جود تو باشد آن گران دریای بی پایان

که این بحر وجود آمد محقر نقطه ای ز آن یم

ملک بر بوالبشر هرگز نبردی سجده حشمت

نبودی خاک پای تو اگر با طینتش منضم

تواند پیک فکرت پی برد بر کنه جاه تو

به بام عرش اگر بتوان شدن با پله سُلّم

همان بهتر که بربندم زبان را از ثنای تو

ز شرح عزّ تو باشد زبان ما کنون ابکم

به پرواز آید از کویت، اگر کوچک ترین مرغی

بر او باشد قفس مانا، فضای گلشن عالم

مقصر گرچه از مدح تو باشم، دار معذورم

نهاد انگشت عشقت مرمرا مهر مگو بر فم

ز نیش خنجر هجران، دلم صد چاک شد آوخ

اگر ننهی به دست مرحمت بر زخم دل مرهم

مرا خو کرده مرغ دل به دام جعد مشکینت

برون مشکل توانم برد دل زآن دام خم در خم

دلم از مطرب عشقت مدام اندر سماع استی

گهی از ناله زیر و زمانی از نوای بم

به دام حلقه زلفت بود مسکین دلم مایل

چگونه راست می آید حدیث صعوه با ارقم

بجز من کز درت دورم، ز دیدار تو مهجورم

خدا را هر که می بینم بود در کوی تو محرم

مرا جز نقد جانی کز تو دارم وام ای مولا

نباشد در کفم چیزی نه از دینار و نه درهم

صف عشاق می گردد پریشان تر ز زلف تو

به میدان رایت نازت برافرازد اگر پرچم

نگر از مرحمت شاها گدائی را که روز و شب

همی در آتش هجرت بسوزد برنیارد دم

بود اندر بسیط دهر تا آثاری از شادی

بود اندر بساط خاک تا نام و نشان از غم

محبت باد روز و شب قرین با عشرت و شادی

عدویت باد سال و مه اسیر محنت و ماتم