گنجور

 
افسر کرمانی

ساقی از آن مدام روانبخش لعل فام

بفشان به کان تا رود از دل غم مدام

گویا گشوده شد در میخانه این زمان

کم بر مشام رایحه ها آید از مدام

پرورده ای که آمده پروردگار خلق

فرمان بری که آمده فرمانده انام

وارسته از خودی، متجلی در او خدای

بگذشته از مکان، بودش لامکان مقام

ای کامده است شاهد حسن تو لم یزل

وی کامده است دیده بخت تو لاینام

بر روز روشن ارکنی از روی قهر روی

بر خاک تیره گر نهی از راه مهر گام

این یک لطیف تر شود از جوهر وجود

و آن یک سیاه تر شود از شام تیره فام

تا رام خویش آری در عرصه قدر

خنگ سپهر را مجرّه بود لگام

مقصود اگر نه شخص وجود تو بود کی،

میراند مام اربعه ز آباء سبعه کام

عقل ار کند عروج به معراج مدح تو

برتر ز لامکانش بود کمترین مقام

نه نیلگون سرادق گردون هماره است

خدام بارگاه تو را کمترین خیام

صراف چرخ را به نثارت ز ماه و مهر

قرصی ز زر پخته و جامی ز سیم خام

نفخ حیات بر تن روح القدس دمد

مرغ مسیح بال گشاید گرت به بام

کی عرصه دو کون مطار آیدش اگر

از بام آستان تو پرّد یکی حمام

کی خضر بهره بردی از عمر جاودان

از ساقی ولای تو گرمی نیافت جام

یوسف ز قعر چاه برآمد دمی که جست

بر عروه ولای تو ای شاه اعتصام

از نوک کلک امر تو چون قطره ای فتاد

بر صفحه وجود شد این چرخ نیل فام

بوجهل چون به منبر احمد شود مکین

دجال، کی به مسند مهدی کند مقام

در عرصه شهود بود تا نشان ز صبح

در ساعت وجود بوّد تا اثر ز شام

روز امید یار تو همواره پر فروغ

شام سیاه خصم تو پیوسته تیره فام