گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

خجسته زمانی است بس بهجت افزا

همایون اوانی است بیحد طرب زا

که خلق جهان ز آن به عیشند یکسر

که اهل زمان زاین به وجدند یکجا

پدید است بر خلق عیشی موّفر

عیان است در ملک وجدی موّفا

بت من، زهی ماهرو ترک ساده

مه من، خهی تندخو، شوخ خود را

به زیور بیارای نک پای تا سر

به آیین بپیرای، هان فرق تا پا

به یغما ببر، هر چه فرهنگ و دانش

به تاراج ده، هرچه صبر و شکیبا

نبینی که خلقی به عیشند و عشرت

نواخوان و شادان به هر سوی و هرجا

نبینی که ملکی به وجدند و شادی

گرفته ره دشت و هامون هم آوا

همه کف زنان و همه پای کوبان،

روان و دوان هر طرف بی محابا

خرامان به هر سو، بتی ماه منظر

نواخوان به هر جا مهی سرو بالا

تو گویی که ابنای گیتی سراسر

پی شادی و عیش گشته مهیا

به عیش اندر از هر طرف خُرد و معظم

به وجد اندر از هر کنف، پیر و برنا

به عیش و شعف از فقیر و توانگر

به وجد و طرب از ضعیف و توانا

به شکرانه کامد، پس از سالی از ره

مهین روز پیروز، عید دلارا

چه عیدی، کز آن خانه چون کوی مینو

چه عیدی، کز آن حجره، چون کاخ مانا

چه عید، از شمیمش صبا عنبر آگین

چه عید، از نسیمش هوا نافه آسا

چه عیدی، کز او شهر آیین خلخ

چه عیدی، کز او بوم آزرم یغما

در این عید دانی چه بهتر بود، هان

که رانم به لب مدحت میر والا

مهین داور خلق دارای اعظم

بهین آمر دین خداوند یکتا

علی آن که قائم به امر وی آمد

سراسر همه نقش پایین و بالا

علی، آن که از حزم او یافت نزهت

ز آلایش کفر، دامان غبرا

علی، آن که از نیروی شرع احمد

بپرداخت تیغ وی از جور دنیا

شها، ای که ز آیینه چهر پاکت

بود چهر یزدان همی آشکارا

نبودی اگر تیغ و رمح تو در کف

قضا و قدر را به هر سوی و هرجا

تنی، امر این را ندادی دگر تن

کسی‌، حکم آن را نه بنمودی امضا

هم از قهر و عنف تو ای میر غازی

هم از مهر و لطف تو ای شاه والا

به قعر زمین رخت بر بسته قارون

بر اوج فلک تخت بنهاده عیسی

به دریا فتد گر شراری ز تیغت

همی تا ابد دود خیزد ز دریا

همه خامه گردد، گر اشجار گیتی

همه صفحه گردد گر اقطاع دنیا

یکی شمه وصفت نیارند کردن

نه این خاکیان، بل مقیمان بالا

ز پیمودن پهن بیدای وصفت

دگر ادهم خامه را نیست یارا

زبان با ثنایت همی لال و ابکم

خرد با خصالت همی محو و دروا

ز اندیشه وهم ذاتت مهذّب

ز آلایش وصف، نامت مزکّا

کنون گاه عید است و هنگام شادی

زمین و زمان پر ز آیین و آوا

به نقد اندرم، در چنین عید باشد

ز لطف عمیم تو، عیدی تمنا

سرافراز گردم بر امثال و اقران

نه یک پایه، بل از ثری تا ثریا

در این گوشه کس را همی نیست باور

یکی سوی من بیند از چشم بینا

که رنگ رخم، شاهدی هست حاکی

که سوز دلم، آیتی هست پیدا

همی تا نماید مه از خاوران رخ

همی تا کند مهر در باختر جا

همی تا سخن باشد از کفر و ایمان

همی تا اثر ماند از نور و ظلما

به کام عدویت سرشک مذلت

به جام احبّات، شهد مصفّا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode