گنجور

 
افسر کرمانی

دیده ام دوش غزالی و دلم با غزل است

چه غزالی که غزل خوان ز پی شیردل است

از کف و ساعد و ساق آن بت سیمین اندام

غیرت دلبر فرخار و بتان چگل است

دل و دین می کندم هندوی خالش یغما

چه کنم شعبده باز آیت مکر و حیل است

سبب سختی میثاق دل مهجورم

سستی عهد مدام بت پیمان گسل است

آنچه غنج است و دلال است همه زآن طرف است

وآنچه عجز است و نیاز است همه زین قبل است

همه کس طالب سیم اند به غیر از دل من

که ز اشک بصرم سیم به جیب و بغل است

گر تماشای شجر لیلی ماراست هوس

بید مجنونم و از گریه مرا پا به گل است

کامم از هجر تو گر تلخ شود چون حنظل

به خیال لب لعل تو چو جام عسل است

آب حیوان نتوان نام نهادن لب تو

که ز سرچشمه لعل تو خضر منفعل است

تیر مژگان تو اندر خم ابرو به جدال

بهر آماج دل و دیده گردان یل است

جادوی چشم تو زین گونه اگر دل ببرد

نکنم دعوی ایمان که خلل در ملل است

مزدا خون تو ز سرچشمه چشمم زنهار

روزگاری است که این چشمه به دل متصل است

شعله ور چون شمرد از جمره آتش گوگرد

دلم از آتش عشق تو چنان مشتعل است

آب بر آتشم افشان که شکایت نبرم

از تو بر درگه شاهی که بری از مثل است

علی عالی اعلی، حق مطلق، که مدام

ظاهر از عارض او موجد شمس ازل است

آْفتاب ار نگرد روی محب تو به خشم،

تا ابد زین حرکت دیده او را سبل است

تا مگر میل به افلاک کند گرد رهت

زآسمان زانجم و اختر همه شب پرحلل است

آنکه چیزی شود از فضل تو منکر گویم

فاش این نکته که در ذات خبیثش خلل است

آنکه جز روی تواش قبله گه جان باشد

رو به غُرّی کند و عابد لات و هبل است

چشم هستی که از او بزم جهان شد پرنور

سرمه امر تو را تا به ابد مکتحل است

تا فروغ رخت ای شمس ازل تافت به خاک

عرش را خاک شدن تا به قیامت امل است

پایه جاه تو چون بر شده از عالم قدس

اندر آن در نه ره علم و نه بار عمل است

کوی چون خلد تو و آدم خاکی، هیهات

او ز جان پاک تر و آدم از آب و گل است

مرحبا بر نفس طایر عیسی دم تو،

که به جان بخشی ابنای زمان بی بدل است

افسرا، مدح علی حق چو به قرآن فرمود

لب فرو بند که زاین مدح جهانی خجل است

تا شود عارض خورشید نهان در مغرب

تا شب تیره سیه چون دل خصم دغل است

شام احباب تو فرخنده و روشن چون روز

روز اعدای تو چون شام سیه مضمحل است