گنجور

 
افسر کرمانی

دیری است که جان در قفس جسم اسیر است

دور از وطن افتاده در این ملک حقیر است

تا دست که گیرد دل افتاده ما را

کامروز در این منزل ویرانه فقیر است

دادیم دل از دست و دریغا که ندیدیم

میری که همی نام ویم نقش ضمیر است

دارای جهان داور دین احمد مرسل

آن کو ملک ملک خداوند قدیر است

او جلوه گه قدرت دادار اگر نیست

ذرات جهان را به ذوات از چه اثیر است

ای آن که کمین چاکر دربار ثنایت

در محکمه حکمت دادار مدیر است

شد قافله جودت و اجرام کواکب

بر سطح فلک نقش کف پای بعیر است

چون مظهر اوصاف و کمالات خدائی

در کون و مکان ذات تو بی مثل و نظیر است

جز جلوه ی رخسار تو در کون و مکان نیست

و آن راست مبرهن که در او چشم بصیر است

گر روی منیرت به جهان جلوه گر آمد

اندر بر او چهر مه و مهر چو قیر است

شأنت بر از آن است که جبریل امین را

گویم به دبستان تو یک طفل صغیر است

با فیض سحاب کف جودت یم امکان

چون نیک بدیدم مثل بحر و غدیر است

سبز از چه بود مزرع آمال خلایق

سر پنجه جودت نه اگر ابر مطیر است

سطری است سماوات ز دیوان ثنایت

کش نقطه آن سطر یکی مهر منیر است

با مزرع احسان تو نه کشته گردون

ما نیک بدیدیم و کم از قشر شعیر است

از رایحه خلق تو یک نافه جنان است

وز نایره قهر تو یک شعله سعیر است

در جنب مکین جدولی از لجه جودت

دریای ازل همچو یکی جوی حقیر است

بر قطب زند دور از آن گنبد دوّار

کش دست تو همواره شب و روز مدیر است

درک تو به افهام خلایق چه در آید؟

کی سبزه برآید ز زمینی که کویر است

بر خاک سرایت سر تسلیم نهادن

صد باره به از زینت دیهیم و سریر است

ای آنکه مطاف امل اهل جهان را

درگاه عطایت ز صغیر و ز کبیر است

ما چند تهیدست در این شهر بمانیم

با جود تو کاندر همه ملک شهیر است

لختی ز کرم بین به من دلشده کامروز

جز آن که گریزم به پناهت نه گزیر است

مدحت نتواند که به انجام رساند

افسر که زبانش ز ثنای تو قصیر است

از کون و مکان بربودش دوحه مدحت

اغصان و مرا طایر اندیشه حقیر است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode