گنجور

 
افسر کرمانی

ای سهی سرو، که هر سوی بنازت گذراست

در گذرگاه توام دیده و دل منتظر است

دام دلهاست به رخسار تو، یا حلقه زلف

یا که مار سیه، اندر بر گنج گهر است

سیم و زر گر پی ایثار توام نیست به کف

اینک اشک و رخم آمیخته چون سیم و زر است

دیده زار ببین، سوز درون را بنگر

که بر اسرار نهان، این دو مرا پرده در است

ازدحام سر کوی تو نه امری است شگفت

انگبین هر چه بود بیش، مگس بیشتر است

پرده بگشا ز رخ، ای شاهد دیرین که مرا،

دیده و دل به تماشای رخت منتظر است

مرمرا ز آرزوی روز وصالت همه شب

جاری از دیده و دل قطره خون تا سحر است

نیستت داعیه امر نبوت ز چه روی،

به رخ از خنده تو را معجز شق القمر است

پاس ما هیچ نداری و ندانی که همی،

خرمن حسن تو را، آه دل ما شرر است

نه من شیفته دل واله رخسار توام

که ز رخسار تو بر من، دگری جلوه گر است

آن که هر صبح و مسا، حضرت روح القدسش

بر در بارگه از روی شرف سجده بر است

داور کشور جان، مهدی قائم، که جز او

خلق را از دو جهان یکسره قطع نظر است

ای که در دایره بارگه رفعت او

چو یکی نقطه موهوم، فلک مستتر است

وه که گر طایری از کوی تو پرواز کند

عرصه کون و مکانش همه در زیر پر است

خود شگفت آیدم از خلق که بی پرده تو را

می ببینند و بگویند که در پرده در است

نیست مستور جمال تو، ولی نتواند،

بیندت آن که نه اندر دو جهان با بصر است

آن که شد با خبر از تو خبر از هیچش نیست

وآنکه دارد خبر از خویش ز تو بی خبر است

عجب این است که دورم ز تو هرچند به من

از من شیفته دل، فیض تو نزدیکتر است

نزد خورشید رخت بر سر دیوار سپهر

همچو حربا متحیر به شب و روز خور است

بهر پیدایی ذات تو چه جوییم دلیل

که نه جز جلوه رخسار تو در بحر و بر است

تویی آن پادشه ملک که از فرّ و جلال،

هستی از خوان عطای تو یکی ریزه خور است

از چه هر سو نگرم روی تو آید به نظر،

گرنه رخسار تو از شش جهتم جلوه گر است

ور گذشتی به نخستین قدم از وادی لا،

حالیت مصطبه کشور اِلاّ مقر است

نیست چیزی که بود در دو جهان از تو نهان

ذره اندر بر خورشید چسان مستتر است

جوهر ذات تو بیرون بود از چون و چرا

وآنچه آید به تصور ز تو نقش صور است

در بر بحر کف جود تو دریای وجود

غوص کردیم بسی قصه بحر و شمر است

مهر روی تو شود یکدم اگر ملک فروز

آفتابش چو یکی ذره نهان از نظر است

چهره بنمای که از بهر نثارت همه شب

چرخ را دامنی از اخترکان پرگهر است

من و اندیشه ذات تو کجا، زآن که بری

ذات پاکت ز چه و چونی و بوک و مگر است

مرمرا گشته ز مدح تو زبان قاصر از آنک

که ثنایت هم از اندیشه اوهام بر است

حلقه بندگیت را نکشد هر که به گوش،

دایم از دشنه جلاد قضا در خطر است

هر که را در دل و جان نائره عشق نیست،

هست پیدا که در این دایره چون گاو و خر است

آن که در چنبر عشقت ننهد گردن طوع

خونش در مذهب هفتاد و دو ملت هدر است

داد دل را ز چه اندر برت اظهار کنم

ای که از حال دل سوختگانت خبر است

گرچه ما غرقه دریای گناهیم ولی،

لطف عام تو برون از حد و احصا و مر است

اگرم زنده کنی ور بکشی سلطانی

عاشق آن نیست که اندر پی نفع و ضرر است

جز به درگاه توام نی بدری روی نیاز

خاک اگر بستر و ور خاره مرا زیر سر است

سر نهادیم به پای تو و پا بر سر چرخ

تا نگویند که هر عاشق، بی پا و سر است

تا در این بادیه از هجر تو نام است و نشان

تا در این دایره از مهر جمالت اثر است