گنجور

 
افسر کرمانی

وصفت ای شاه برون از حد درک بشر است

عرش، کی، مسکن هر خاکی بی پا و سر است

شاخه چند عقولند و ثنایت برشان

ای که در خانه اجلال تو اصل شجر است

عرض جسم تو و جوهر عقل صافی

بحقیقت مثل جوهر محض و حجر است

عکس را عزم کنی گر به هیولی و صور

صورت آنگه چو هیولی و هیولی صور است

چون مشرّف ز قدوم تو زمین شد آری

چرخ ساید به زمین سر، سخنی معتبر است

نکند کسب ضیا گر ز سهایت همه دم

پر کلف عارض خورشید چو جرم قمر است

هفت غبرا بیک ایمای تو چون نه خضرا

همچو گوی دم چوگان همه زیر و زبر است

ماسوی می ننگارند مدیحت به قلم

لوح در دفترت ای شه ورقی مستتر است

سرکه بی شور تو شد پایه گاه نقمت

دل که بی مهر تو شد مایه خوف و خطر است

گرنه سودای رخت بر سر افسر باشد

گر برد نفع دو عالم، به مذاقش ضرر است

به که شرمنده ز مدح تو خموش آیم از آنک

طایر عقل در این مرحله بی بال و پر است

باد احباب تو را صورت و معنی پرنور

آنچنان کت به تر و خشک اعادی شرر است

 
sunny dark_mode