ایا حرّی که دستت گاه بخشش
چو ابر بهمنست از سیم پاشی
شکاری کرده ام امروز زیبا
چنان کز سیم سروی بر تراشی
ولیک از شرم رویم می نماید
از آن تارک که خود دانی تحاشی
گرم تو یک صراحی می فرستی
ز روی دوستی و خواجه تاشی
فتوحی کم از وگردد میِسر
چنان باشد که تو خود داده باشی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تو ازفرغول باید دور باشی
شوی دنبال کار و جان خراشی
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی
چرا عاشق نباشی تا بباشی
برون از زاهدان رومی خراشی
زمانی یار شو، گر یار باشی
اگر با ما نباشی با که باشی؟
دلم را از تو دوری نیست ممکن
که جان را خواجه ای و خواجه تاشی
چو مردان با معاد خویش رفتند
[...]
گهی در دل گهی در دیده باشی
دلم را خون کنی وز دیده پاشی
ز لوح خاطرم نقش بتان را
تراشیدی خوشا این بت تراشی
خریدار تو زان رو شد جهانی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.