گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ایا حرّی که دستت گاه بخشش

چو ابر بهمنست از سیم پاشی

شکاری کرده ام امروز زیبا

چنان کز سیم سروی بر تراشی

ولیک از شرم رویم می نماید

از آن تارک که خود دانی تحاشی

گرم تو یک صراحی می فرستی

ز روی دوستی و خواجه تاشی

فتوحی کم از وگردد میِسر

چنان باشد که تو خود داده باشی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

تو ازفرغول باید دور باشی

شوی دنبال کار و جان خراشی

نظامی

از آن ترسم که فردا رخ خراشی

که چون من عاشقی را کشته باشی

قاسم انوار

زمانی یار شو، گر یار باشی

اگر با ما نباشی با که باشی؟

دلم را از تو دوری نیست ممکن

که جان را خواجه ای و خواجه تاشی

چو مردان با معاد خویش رفتند

[...]

جامی

گهی در دل گهی در دیده باشی

دلم را خون کنی وز دیده پاشی

ز لوح خاطرم نقش بتان را

تراشیدی خوشا این بت تراشی

خریدار تو زان رو شد جهانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه