گنجور

 
قاسم انوار

زمانی یار شو، گر یار باشی

اگر با ما نباشی با که باشی؟

دلم را از تو دوری نیست ممکن

که جان را خواجه ای و خواجه تاشی

چو مردان با معاد خویش رفتند

تو سر پوشیده در بند معاشی

خبر از وحدت جانان نداری

که هر دم خاطر نومی خراشی

چو جامت میدهد دلدار می نوش

که کفرست اندرین حالت تحاشی

چو مردان سر خود پوشیده می دار

مگو از قصه «لا حق و لا شی »

بهر حالت که هستی، قاسمی، شکر

که تا در راه او مشرک نباشی

 
 
 
رودکی

تو ازفرغول باید دور باشی

شوی دنبال کار و جان خراشی

نظامی

از آن ترسم که فردا رخ خراشی

که چون من عاشقی را کشته باشی

کمال‌الدین اسماعیل

ایا حرّی که دستت گاه بخشش

چو ابر بهمنست از سیم پاشی

شکاری کرده ام امروز زیبا

چنان کز سیم سروی بر تراشی

ولیک از شرم رویم می نماید

[...]

جامی

گهی در دل گهی در دیده باشی

دلم را خون کنی وز دیده پاشی

ز لوح خاطرم نقش بتان را

تراشیدی خوشا این بت تراشی

خریدار تو زان رو شد جهانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه