گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه

درین دو روزه به هر خواجه‌ای فرستادم

کم از جوایی باشد به راست یا به دروغ

خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم

بسی نکوهش خود می‌کنم که بیهوده

برین گروه چرا راز خویش بگشادم

هرار...خر اندر... زن همه شان

اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم

دریغ روز جوانی که در محالاتش

به باد دادم و او نیز داد بر بادم

ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر

به کام خویش یکی روز نیست بر یادم

قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می‌کن

تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم

به عمر مانده اگر شادی است مردم را

من از زمانه به عمر گذشته بس شادم

ز فنّ شعر به یکبارگی شدم بیزار

که آبروی برد هر زمان به بیدادم

اگر هوس بود آن راز سر برون کردم

وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم

خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد

که راستی را من زین طمع به فریادم

اگر نه آفت این حرص مرده‌ریگ بود

چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟

به پای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟

چو از تتّبع لذّات باز ایستادم

چو راستیّ و زبان‌آوری‌ست پیشهٔ من

چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم

ازین سپس شرف عرض خود نگه درام

که گو شمال بدین پند داد استادم