گنجور

 
خواجوی کرمانی

بدانک بوی تو آورد صبحدم بادم

وگرنه از چه سبب دل به باد می‌دادم

عنان باد نخواهم ز دست داد کنون

ولی چه سود که در دست نیست جز بادم

مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد

به پای خویش چو در دام عشقت افتادم

ز دست دیده دلم روز و شب به فریاد است

اگرچه من همه از دست دل به فریادم

مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم

امید وصل درین ره چو پای بنهادم

چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی

که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم

گمان مبر که فراموش کردمت هیهات

ز پیشم ارچه برفتی نرفتی از یادم

مگر به گوش تو فریاد من رساند باد

وگرنه گر تو تویی کی رسی به فریادم

مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو

که بی‌تو از گل و بلبل چو سوسن آزادم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode