گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

مرا سخن چو بیاد تو بر زبان آید

به طعم آب حیات و به ذوق جان آید

ز لفظ و معنی تو پای زاستر ننهد

چو عقل را هوس باغ و بوستان آید

بهر کجا که اشارت کند سر انگشتت

غرایب نکت آنجا بسر دوان آید

انامل و قلم تو سه پایه و علمیست

که بازگشت معانی بسوی آن آید

معالی تو به تحقیق چون معانی تو

گمان مبر که در اندازۀ گمان آید

زهی که از سر کلک تو اهل دانش را

کلید قفل در گنج شایگان آید

لواعج شعف من بدست بوس شریف

از آن گذشت که در حیزّ بیان آید

چو آفتاب نهم چشم بر دریچة نور

سحرگهان که نسیمی ز گلستان آید

سر شک چشمم بینی گرفته دامن من

چو شمع هر گه مرا « نور » بر زبان آید

ز شوق حادق دان این که همچو صبح مرا

به هر نفس که زنم نور در دهان آید

من از خیال تو شرمنده ام که او هر شب

برای من ز بخارا به اصفهان آید