سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد
زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد
بگسترند عروسان باغ دامن خویش
چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد
خیال دوست چو در چشم خفتگان بزند
ز خواب مردمک دیده را بر انگیزد
ببوی آنکه مگر پی برد بخاک درش
دلم چو بوی بباد هوا درآویزد
کسی که آفت هستیّ خویش بشناسد
بپای مستی از گوی عقل بگریزد
هوای طبع تو سر پوش آتش شوقست
چو باد حرص تو بنشست شوق برخیزد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه رنگهاست که آن شوخ دیده نامیزد
که تا مگر دلم از صحبتش بپرهیزد
گهی ز طیره گری نکتهای دراندازد
گهی به بلعجبی فتنهای برانگیزد
به هیچ وقت به بازی کرشمهای نکند
[...]
ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد
از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد
اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس
چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد
خدایگانا دانی که تیغ اندیشه
[...]
چنین که غمزهٔ تو خون خلق میریزد
عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد
فتور غمزهٔ تو صدهزار صف بشکست
که در میانه یکی گرد برنمیخیزد
ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت
[...]
کسی که هم چو من از پیش یار بگریزد
سزا همین بودش کز دو دیده خون ریزد
غبارناکم از او ور نه بیم دشمن نیست
که مبتلای حبیب از بلا نپرهیزد
ضرورت است گرفتار عشق را که جفا
[...]
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد
دگر چو روی به پیچم به من در آویزد
اگر برابرش آیم به خشم برگردد
وگر برش بنشینم به طیره برخیزد
به رغم من برود هر زمان، که در نظرم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.