گنجور

 
حکیم نزاری

کسی که هم چو من از پیش یار بگریزد

سزا همین بودش کز دو دیده خون ریزد

غبارناکم از او ور نه بیم دشمن نیست

که مبتلای حبیب از بلا نپرهیزد

ضرورت است گرفتار عشق را که جفا

به اختیار تحمل کند نه بستیزد

نه ممکن است خلاصی به هیچ وجه آن را که

به دام زلف کمند افکنی در آویزد

کسی که ذوق مقامات عشق یابد باز

محال باشد اگر باهوس در آمیزد

محبّ صادق اگر خاک می شود ایام

ز کوی دوست به طوفانش برنینگیزد

غلام همت آنم که در وفای کسی

فرو نشیند و از نام و ننگ برخیزد

علم به کوی خرابات میزنند زین پس

نزاریی که دم از عالم صفا میزد