گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

اومید آدمی بوصالت نمی رسد

اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد

می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:

خاموش، این حدیث محالت نمی رسد

خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو

در گرد بارگیر جمالت نمی رسد

گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا

الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟

لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر

پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟

از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان

گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟

هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست

دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد