گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

اومید آدمی بوصالت نمی رسد

اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد

می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت:

خاموش، این حدیث محالت نمی رسد

خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو

در گرد بارگیر جمالت نمی رسد

گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا

الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟

لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر

پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟

از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان

گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟

هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست

دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد

 
 
 
مجیرالدین بیلقانی

دل سوختست چون به وصالت نمی رسد

جان خسته تا به صورت حالت نمی رسد

از حد گذشت کار جمال تو پس رواست

گر عقل ما به کنه کمالت نمی رسد

مه را چه سود گرد فلک تاختن که او؟

[...]

جهان ملک خاتون

فکرم به منتهای جمالت نمی رسد

دست امید من به وصالت نمی رسد

همچون سکندر ار به جهان در طلب دوم

جز حسرتم ز آب زلالت نمی رسد

جان می دهم به بوی وصال تو و هنوز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه