گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

یار با ما وفا نخواهد کرد

با خودم آشنا نخواهد کرد

نکند رای من وگر کند او

بخت من خودرها نخواهد کرد

خوبی و بد خویی چو همزادند

او ز همشان جدا نخواهد کرد

حاجت ما بروی خرّم اوست

حاجت ما روا نخواهد کرد

عهد دارد که جز جفا نکند

تا نگویی وفا نخواهد کرد

با چنان زلف و روی کو دارد

بر غمش دل قفا نخواهد کرد

تنگ شکّر گرش چه هست فراخ

زان نصیبی مرا نخواهد مرد

جانم امد بلب ز غصّه و او

بوسی از خود جدا نخواهد کرد

تا نیارد غمش برویم روی

بر غم او قفا نخواهد کرد

در همه دور حسن خودکاری

از برای خدا نخواهد کرد

هست در دست من دعایی واو

رغبت اندر دعا نخواهد کرد

خود نداند که دولت خوبی

تا قیامت بقا نخواهد کرد

چارۀ زرکنم که جز زر، کس

چارۀ کار ما نخواهد کرد