گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

گل رَخت به باغ در فکندست

وز چهره نقاب بر فکندست

بر راه صبا ز شکل غنچه

صد صرّۀ پر ز زر فکندست

اسباب نشاط و عیش عالم

نوروز به یک دگر فکندست

شد تشنه بخون لاله، سوسن

زین روی زبان به در فکندست

چون نافهٔ مشک نارسیده

لاله همه کوه و در فکندست

آمیخته خون و مشک با هم

بی قیمت و بی‌خطر فکندست

آهوی رمیده گویی آنرا

از ترس برهگذر فکندست

آب دهن سحاب نرگس

در دیدهٔ بی‌بصر فکندست

بلبل ز قدوم گل در اطراف

آوازۀ شور و شر فکندست

از آب سنان کشیده سوسن

وز آتش گل سپر فکندست

ز اندیشه به خویشتن فرو شد

تا بر رخ گل نظر فکندست

گویی همه شب شراب خوردست

نرگس که چو مست سرفکندست

نی نی که ز شرم چشم یارم

خود را بخراب در فکندست