گل رَخت به باغ در فکندست
وز چهره نقاب بر فکندست
بر راه صبا ز شکل غنچه
صد صرّۀ پر ز زر فکندست
اسباب نشاط و عیش عالم
نوروز به یک دگر فکندست
شد تشنه بخون لاله، سوسن
زین روی زبان به در فکندست
چون نافهٔ مشک نارسیده
لاله همه کوه و در فکندست
آمیخته خون و مشک با هم
بی قیمت و بیخطر فکندست
آهوی رمیده گویی آنرا
از ترس برهگذر فکندست
آب دهن سحاب نرگس
در دیدهٔ بیبصر فکندست
بلبل ز قدوم گل در اطراف
آوازۀ شور و شر فکندست
از آب سنان کشیده سوسن
وز آتش گل سپر فکندست
ز اندیشه به خویشتن فرو شد
تا بر رخ گل نظر فکندست
گویی همه شب شراب خوردست
نرگس که چو مست سرفکندست
نی نی که ز شرم چشم یارم
خود را بخراب در فکندست