گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

ترسم آن نوش ز لب کم سخنی

در زبانها فتد به بی دهنی

زاهد ار بیند آن دو لعل چو می

ساتکینی کشد برو سه منی

رنگ و بوی از رخ و خطش گیرد

دیبۀ چین و نافه ختنی

ای که از چهره ماه بر فلکی

وی که از قدّ سرو در چمنی

با چنین چشم و روی و لب که تراست

با گل و نرگس و سمن بزنی

از رخ و غمزه خنجر و سپری

آفتابی تو یا گل و سمنی

چون خرامی بگاه آمد شد

فتنۀ صد هزار مرد و زنی

بی میانی، چرا کمر بندی

تا مرا در غلط همی فکنی

پشت مشک و بنفشه بشکتی

آخر این زلف برکه می شکنی؟

گرچه در زلف تست جای دلم

در میان دل غمین منی

تا بدانی که از لطافت و حسن

هم تو در بند زلف خویشتنی