گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

بحکمتی که خدای جهان مقدّرکرد

ملک مظفّردین رابحق مظفّرکرد

زتاب خاطراعلی چراغ فضل افروخت

زنور دانش اوچشم جان منوّرکرد

زخامۀ توکلیددرمعانی ساخت

زگرد موکب تو توتیای اغبرکرد

چو داد رایت احسان بدست همّت تو

همه ممالک دلها ترا مسخّرکرد

محمدّبن مبارز،کریم دربا دل

که کان زدست سخای توخاک برسرکرد

روایح نفس خلق روح پرور شاه

محیط گوی فلک را چوگوی مجمرکرد

چه کیمیاست سخایت که هرکه نامش برد

زبان اورا چون تیغ دردهان زرکرد؟

نپرورید نظیر تو زیر دامن خویش

سپهر،تاکه ز جیب وجود سربر کرد

رموز غیب نمای ترا بوقت بیان

عطارد ازپی تشحیذخاطرازبرکرد

سریرملکت دارا مقام آن زیبد

که تاجداری بادانش سکندر کرد

چنانکه جان خضر را بچشمۀ حیوان

قضاترابمعانیّ خوب رهبر کرد

به علم وفضل کسی کو برابری توجست

چنان بودکه کسی سنک و زر برابرکرد

ریاضتی که ملک درطریق فضل کشید

چوآفتابش مشهورهفت کشورکرد

ببین که گشت مشار الیه بالاصبع

قلم چودرطلب علم،جسم لاغرکرد

حرام خواره وغمّاز را نداری دوست

مکارم توازآن ترک جام وساغرکرد

زبخشش توفروماند بحر با لب خشک

چودرمقام سخاکلک توزبان ترکرد

بخواب دیدشبی دست شاه رانرگس

ز بامداد که برخاست سیم و زر سرکرد

نسیم خلق ترا خواستم که وصف کنم

چوغنچه دردلم اندیشه را معطّرکرد

به وصف تیغ توچون برگماشتم فکرت

کمال حدّت او فکرتم مبتّرکرد

بروزآنکه زپرخاش جنگ ونالۀ کوس

بلا و فتنۀ خفته زخواب سر برکرد

سپهرکحّال ازنوک رمح خون آلود

برای چشم کواکب شیاف احمرکرد

زدستیاری پرّعقاب درپرواز

خدنگ مرغ دل آهنگ هردلاورکرد

اگرچه مادرتیغست کوه،تیغ یلان

بگاه زخم زتیری عقوق مادرکرد

زبان طعن بجوشن دراز کرد سنان

لب حسام تبسم زشکل مغفرکرد

زکشتگان،رخ هامون همه محدّب شد

چوکوه راسرگرز گران مقعّرکرد

شعاع برق اجل کورکرد چشم حذر

نوای کوس فزع گوش هوش را کرکرد

بپای خویش بقاازدرفنادررفت

بدست خویش روان روی سوی محشرکرد

بزخم تیغ امیدازبقاطمع ببرید

زبیم تیر تبرّا عرض ز جوهرکرد

بهرکجا که زشمشیر رخنه یی افتاد

اجل زروزن آن رخنه ها سراندرکرد

نکرد رستم دستان به تیغ،صدیک آن

که زور بازوی خسرو بزخم خنجرکرد

بجزتوکیست زشاهان بروزعرض هنر

که کلک فتوی باتیغ ملک یاورکرد؟

هنرنوازا ! شاها ! عنایت ازلی

نه ازگزاف تراپادشاه و داورکرد

ایادی تو ز انعامهای گوناگون

مراداهل معانی همه میّسرکرد

یکی زجملۀ ایشان منم که حال مرا

ازآنچه بودتمنّای من نکوترکرد

بهرکجا که حکایت کنم که جود ملک

چه مایه درحق من لطفهای بی مرکرد

کسم نداردباور،چراکه آنکه بدید

بچشم خود نه همانا که نیز باورکرد

زبحرهمّت تواغتراف می کردم

بسان ابرکنارم ملاء گوهرکرد

چو بحرهرچه بداد ازدل فراخم داد

نه همچوکان مدنّق عطا محقّرکرد

زبندگان وغلامان درسرای مرا

چودرگه ملکان مستقرّلشکرکرد

برای مطبخم ازعود خام هیزم داد

سوادن قش دواتم زمشک وعنبرکرد

سپهرنیلی شرمنده گشت ورنگ آورد

چو آستان سرای مرا مصوّرکرد

بچشم همّت من بحرنیل گشت سراب

که شاه قدرمرارشک بحراخضرکرد

نه خاص بامن تنهاست این شگرفیها

که این چنین وازین به هزاردیگرکرد

بساکه خلق بخواهندگفت درعالم

ازین که درحق من شاه بنده پرورکرد

که مادحی راخسروندیده شکل ازدور

بیک قصیده زانعام خودتوانگرکرد

خدایگانا ! معذور دار داعی را

بحق گزاری نعمت تقاعدی گرکرد

که بنده ازهمه اسباب اعتمادتمام

برآن مکارم اخلاق لطف گسترکرد

همین شرف زجهان بس بود دعاگورا

که مدح شاه جهان نقش روی دفترکرد

برای عدّت اخلاف ومفخر اسلاف

خلوص خویش درین بارگه مقرّرکرد