گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

دوش عقلم که ترجمان نست

پرده از پوشش نهان برداشت

گرم در گفتگوی شد با من

مطلعی سرد ناگهان برداشت

سخنی چند در غلاف براند

که نشاید حجاب ازآن برداشت

عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش

از طبقهای سوزیان برداشت

گفت زنهار کار خود دریاب

که فلک ساز امتحان برداشت

نانوا روزی تو باز گرفت

سر نرخی چو تر گران برداشت

ارتفاعی کامید بوود نماند

متغلّب یکان یکان برداشت

در سرای ملوک دست نیاز

سبب نان و رسم خوان برداشت

تو و ده پانزده خورنده کنون

چون توانید دل زنان برداشت

خواجه از حال تو گرآگه نیست

قصّه باید همین زمان برداشت

تا که بردارد از تواین کلفت

همچنان کز دگر کسان برداشت

گفتمش در میان این تشویق

که بلا سر زهر کران برداشت

خنجر اندر بریدن آجال

فرق از پیر تا جوان برداشت

بر سر نیزه ها زبان سنان

بمنادی ز خلق امان برداشت

عافیت را بلای ناگاهان

امن و عصمت ز خان و مان برداشت

جای در قبۀ دماغ گرفت

گرز چون سر ز بادبان برداشت

کرد اندیشۀ جگر در دل

تیر چون پی ز تیردان برداشت

خوابگه در کنار دیده گزید

راست کز خانۀ کمان برداشت

خنجر کابلی بحدّت طبع

سبل تن ز چشم جان برداشت

در رباطات سینه منزل کرد

خشت و چون پهلو از مکان برداشت

بسویدای دل فرود امد

نوک ناوک چو از بنان برداشت

بر شوارع ز دست خون ریزش

پای مشکل ز گل توان برداشت

سرش از تن چو شمع بردارند

هرکه از بیم جان فغان برداشت

کرد منقار مرگ رقّۀ او

هر که سوفارسان دهان برداشت

تیز شد گفت و گوی تیغ که جنگ

آن زمان بندش از زفان برداشت

لشکر جهل تاختن آورد

هنر و فضل را نشان برداشت

آن کسی را میسّرست دو نان

که بجای قلم سنان برداشت

تیغ از بس که چیره شد بر کلک

تاسرش بی گنه چنان برداشت

گرتقاضا کنم کنون گویند

شرع تکلیف از فلان برداشت

گفت اگر چه چنین که کی گویی

فتنه خود خاک ار اصفهان برداشت

نه همانا که نیز یکباره

رسم نان خوردن از جهان برداشت

غلّۀ سال و رسم خویش بخواه

رسم نتوان بهیچ سان برداشت

طع از رسم خواجگان هرگز

شاعر خام قلتبان برداشت

غلّه گر کمترست زر نقدست

خود توانی برایگان برداشت

برندارد ترازو از پی زر

کو ترازو خود از میان برداشت

دیرگاهست تا که بخشش او

عصمت از مال بحروکان برداشت

دست گوهرفشان او بسخا

از گهر بند ریسمان برداشت

لرزه بر استخوان نیزه فتاد

تا که او کلک ناتوان برداشت

شب بیاسوود زانکه معدلتش

زحمت بانگ پاسبان برداشت

چرخ در پای همّتش افتاد

چون سر از بام آسمان برداشت

ماهنوز اندرین سخن بودیم

صبحدم سر ز قیروان برداشت

آفتاب از سپهر تیغ بزد

شب بترسید ،دل زجان برداشت

زحمت طبل نوبتی برسید

بفرو داشت آمد آن برداشت