گنجور

 
همام تبریزی

هر که ره با دلیل پیماید

گرچه زحمت کشد بیاساید

از آفت ره کسی خبر دارد

که قدم در پی نظر دارد

هرکه بی همرهی رود به سفر

یابد اندر سفر عذاب سقر

تا نباشد تو را رفیق شفیق

ره مرو ذاک فی الطریق

چون مسافر رسد به امن آباد

طریق رنج راه خودش نیاید

شرح راه زمین بیان کردم

یاد گرد معنی و راه آن گردم

بی دلیلی نبود حق پیدا

کی رسد عقل آدمی آنجا

انبیا هادیان این راهند

کز بد و نیک راه آگاهند

ره نمایان خلق ایشانند

پیشوایان نوع انسانند

سر ایشان علیهم الصلوات

هست باحق همیشه در خلوات

چشم را پرتوی همی باید

گرنه تنها از و چه کار آید

عقل را نیز در ره باری

میدهد نور انبیا یاری

نور ایشان چو صبح صادق بود

بعد از ان آفتاب روی نمود

خاتم الانبیا و أفضلهم

مقتدی الاولیا و أکملهم

مصطفی و محمد و احمد

خوانده بر نور او عقول ابجد

نور او بود اول الانوار

جان او گشته مخزن الاسرار

برگزیده عنایت قدمش

آسمان بوسه داده بر قدمش

از لطافت تنش روان گشته

آب از انگشت او روان گشته

سر انگشت آن نذیر بشیر

کرده پستان خشک را پر شیر

آمده سنگ ریزه در تسبیح

در کفش همچو ذاکران فصیح

خاک لشکر شکن ز بازویش

که ز دست خداست نیرویش

بی غروب آفتاب دولت او

انس و جن مفتخر به ملت او

نام او متصل به نام خدا

زو کلام خدا رسیده به ما

اوست مقصود و کاینات طفیل

اوست سلطان و دیگران سرخیل

نام او ذکر اهل معنی شد

سکته نقد دین و دنیی شد

زو زمین شد چو آسمان پرنور

منزل خاک شد جهان سرور

زبدهٔ کاینات او را دان

بحر آب حیات او را دان

مالک الملک در نوشت زمین

بهر محبوب خود رسول امین

دید اطراف مشرق و مغرب

ناگذشته زمکه و یثرب

گفت ملکی که حق مرا بنمود

امتم را شود مسخر زود

ره نمایان که پیش از و بودند

در جهان معجزات بنمودند

گشت در باد و آب و آتش و خاک

ظاهر آثار آن نه در افلاک

مصطفی کرده ماه را به دو نیم

معجز شهمچوخلق اوست عظیم

اظهر معجزات او قرآن

هست گنج فواید دو جهان

بحر عذب است و گوهر معنی

زو توانگر ایمه دنیی

آفتاب سپهر دانایی ست

عقل را یار و نور بینایی ست

ظلمت کفر از جهان برداشت

زنگی از آیینه زمان برداشت

هرکه بود از عرب سخن پرداز

عاجز آمد ز مثل این اعجاز

وان که انصاف داد و سر بنهاد

دست ایمان در دلش بگشاد

گفت از بهر اشرف انسان

حرمش کان خلقه القرآن

بود پیش از رسول در عالم

ظلمت جهل وکفر هردو به هم

چون بر آمد ز شرق لم یزلی

آفتاب عنایت ازلی

نور ایمان و علم پیدا شد

چشم دل زین دو نور بینا شد

دین حق گشت در جهان پیدا

هکذا هکذا و الا لا

علم و حلم و وفا و عدل و کرم

ورع و مردمی علو هم

فضل یزدان به مصطفی بخشید

زو نصیبی به اولیا بخشید

بود سلطان و رو به فقر آورد

با نبوت به فقر فخر آورد

آدمی را که هست جان جهان

زنده جاودان به او شد جان

نور او را گذر به آدم بود

نفس آدم از و مکرم بود

شد به آن نور آدم خاکی

قبلة قدسیان افلاکی

سر نهادند قدسیان بر خاک

پیش جد مخاطب لولاک

این کرامت خلیفهٔ اول

یافت از نور احمد مرسل

طیبه شد نام آن خجسته مقام

که درو یافت مصطفی آرام

بر سر هر زمین که کرد گذر

شرف خاک داد بر عنبر

که قسم یاد می کند یزدان

به قدمگاه دوست در قرآن

آرزومند روی اوست بهشت

به تقاضای بوی اوست بهشت

چون در آمد به جنة المأوی

برد سر زیر سایه اش طوبی

کوثر آب حیات را گوید

خنک آبی که رخ بدان شوید

گر به رضوان جمال بنماید

جاودان جان او بیاساید

شوق جنت به خادمش سلمان

غالب آمد ز شوق او به جنان

شب معراج چون که دیدبهشت

اثر خویش در بهشت بهشت

جبرییلش چو داد آگاهی

شب معراج و کرد همراهی

در حرم بود پیش بیت حرام

که خلیل و حبیب راست مقام

بنده را برده فضل من اسری

از حرم تا به مسجد اقصی

بعد از آن گشت بر براق سوار

جبرئیل امین رفیقش و یار

هر دو زانجا به آسمان رفتند

زین جهان سوی آن جهان رفتند

سدره شد منتهای سیر ملک

مصطفی شد برون ز هفت فلک

بیشتر زان نبود حد براق

یافت از حضرتش براق فراق

جذبهٔ حق براق جان آمد

جان به درگاه بی نشان آمد

نور حق یار شد محمد را

به احد ره نمود احمد را

بنده را نور کردگار جهان

مدد چشم گشت و گوش و زبان

دید و بشنید و گفت لا أحصی

أنت تثنی علیک ما تشنی

محرم راز های ما أوحی

کس نیامد مگر رسول خدا

شاه شاهان دین و دنیی اوست

فتاب جهان معنی اوست

گشت انوار او جهان آرای

دوستانش نجوم راهنمای

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode