گنجور

 
کمال‌الدین اسماعیل

دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست

کار زمانه را سر و سامان پدید نیست

در بوستان دهر بجستیم چون انار

بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست

چرخ خمیده‌پشت به صد چشم در جهان

جویای راحست و جُوی زان پدید نیست

بیش از هزار تیر جفا در دل منست

پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست

در آب چشم خویش چنان غرقه گشته‌ام

کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست

پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت

دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست

چندانکه از پی دل و دلبر همی روم

خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست

هرچیز را کرانه پدیدست در جهان

آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟

خرسند گشته‌ام به خیالی ز خوشدلی

آن نیز هم ز غایت حرمان پدید نیست

در سینه‌ام ز بس که به خروار آتشست

خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست

این خود چه عرصه‌ایست، که بر وی ز هرج و مرج

شاه از پیاده، خواجه ز دربان دپدید نیست

ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار؟

کز تندباد حادثه سندان پدید نیست

گوی مراد در غم چوگان که افکَنَد؟

کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست

گویند شادی از دل دیوانگان طلب

این حال چونک بر من نادان پدید نیست؟

گفتم که جان ز حادثه بردیم بر کنار

چندان غم دلست که خود جان پدید نیست

ما تیز کرده دندان، کاینک رسید کام

کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست

چندانکه بنگرم ز چپ و راست دشمنند

وانگه یکی ز جملهٔ یاران پدید نیست

آب حیات در ظلماتست و نزد ما

ظلمت بسیست، چشمهٔ حیوان پدید نیست

عمریست تا که دیده به رَه دارم و هنوز

گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست

گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل

خود آسمان ز میغ فراوان پدید نیست

تاریک شد جهان شریعت که اندرو

نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست

ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم

کآشفته‌اند لشکر و سلطان پدید نیست

ای عیسی زمانه چه داری؟ دمی بزن

کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست

صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز

رایات آفتاب درفشان پدید نیست

آورده‌اند نامهٔ فتحی بدین دیار

سربسته است لیکن و عنوان پدید نیست

دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه‌اند

آری عجب مدار، سلیمان پدید نیست

گر خلق را پرستش گوساله عادتست

آری رواست، موسی عمران پدید نیست

ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر

از بحر بر نیامد و در کان پدید نیست

وی آنکه در فنون معانی نظیر تو

امروز در عراق و خراسان پدید نیست

چه جای این حدیث؟ که وهم جهان‌نورد

بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست

نیشکّرست کلک تو یا طوطی؟ ای عجب

خوش طوطی‌ای که از شکرستان پدید نیست

با همّت بلند تو این خاکدان پست

چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست

زیرا که در ترازوی افلاک گاه وزن

در هیچ کفّه تخم سپندان پدید نیست

قصد عدوت از آن نکند آسمان که او

در چشمها ز غایت نقصان پدید نیست

در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها

یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست

تا تو کلید فتح بدست خود آوری

حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست

لطف عنایت تو که بُد یار غار من

شد مدّتی که با من حیران پدید نیست

گویند: دوست بر در زندان شود پدید

پس بنده چون کند؟ در زندان پدید نیست

گر من ز چار طفل خودم در چهار میخ

او را چه شد که باری ازین سان پدید نیست؟

هم مخلص پدید شود دولت تو باد

کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست