گنجور

 
کلیم

آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسن است

وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزن است

رخصت سیر جهان می‌خواستم از عقل، گفت

اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتن است

تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است

عیب‌جوی طلعت خورشید چشم روزن است

عمرها با تیره‌روزی ساختم تا این ‌زمان

خلوتم را شمع کافوری بیاض گردن است

نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنی است

هر که کام از آسمان جوید گدای خرمن است

هر کجا شور جنون ما را به بازار آورد

سنگ مانند ترازو خانه‌زاد دامن است

دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد ز اشک

از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخن است

آه سرد از حسرت روغن چراغم می‌کشد

ساز و برگ روزم از سامان شب‌ها روشن است

در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است

حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهن است

نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست

تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهن است