گنجور

 
کلیم

از من غبار بس‌که به دل‌ها نشسته است

بر روی عکس من در آئینه بسته است

اندیشه‌ای ز تیر و کمان شکسته نیست

زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است

خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند

نقش قدم به خاک ازین‌رو نشسته است

روشندلان فریفتهٔ رنگ و بو نیند

آئینه دل به هیچ جمالی نبسته است

وحشی طبیعتم، گنه از جانب من است

نامم اگر ز خاطر احباب جسته است

بر توسن ارادهٔ خود کس سوار نیست

در دست اختیار عنان گسسته است

کار کلیم بس‌که ز عشقت به جان رسید

ناصح به آب دیده ازو دست شسته است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode