گنجور

 
کلیم

زتیغ تو بر دل در آشنائی

گشادیم شاید ازین در در آئی

نگه را بمژگان رسان، چند باشد

میان دو همخانه ناآشنائی

سر الفت ابروان تو گردم

که یک مو ندارند از هم جدائی

به پیش فریبنده چشم تو میرم

که مژگان ز مژگان کند دلربائی

بدریوزه خاکپایت بتان را

شود دیده ها کاسه های گدائی

براه تو ای صید وحشی ز هر سو

شد از دیده دامها روشنائی

ترا شمع در هیچ بزمی نبیند

که نگدازد از خجلت خودنمائی

زبر گشته مژگانت آخر نپرسی

که رو بر قفا از چه بی جدائی

کلیم آتش داغت افسرده گشته

منه دل برین چشم بی روشنائی