گنجور

 
کلیم

شکفت غنچه ولی موسم خزان من است

فروغ عارض گل برق آشیان من است

چنان نهفته‌ام اسرار عشق را، که لبم

خبر نیافت که نام که بر زبان من است

زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن

چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است

سفیدروئی آماج‌گاه جور کزوست

چنین تو خوار مبینش که استخوان من است

به‌غیر ازاین‌که به نظّاره‌ات ز خویش رَوم

دگر به هر سفری می‌روم زیان من است

مرا برای تغافل به بزم می‌طلبد

به داد تا نرسد گوش بر فغان من است

به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم

جرس به راه وفا، میر کاروان من است

کلیم این‌همه خون، پس ز فیض کاوش کیست؟

اگر نه آن مژه در چشم خون‌فشان من است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
اثیر اخسیکتی

گره گشای سخن خامه توان من است

خزانه دار روان خاطر روان من است

کشید زین من این دیزه هلال رکاب

از آنک شهپر روح القدس عنان من است

کنار و آستی کان چو بحر پر درشد

[...]

حکیم نزاری

نتیجه ای که زافکار نیم جان من است

وبال چشم و دماغ و تن و توان من است

به روزنامه ی سودای من چنین منگر

مداد او همه از مغز استخوان من است

روانیِ سخن از سرعت تفکّر نیست

[...]

امیرخسرو دهلوی

ز بس که گوش جهانی پر از فغان من است

به شهر بر سر هر کوی داستان من است

ز بیدلی، اگرم جان رود، عجب نبود

چو دل نمی دهدم آنکه دلستان من است

دعای عمر کنندم، ولی قبول مباد

[...]

جامی

ز دل زبانه آتش که در دهان من است

به شرح داغ دل آتشین زبان من است

به سان اره بنه تیغ خویش بر فرقم

به جرم آنکه به صد رخنه ز استخوان من است

کنی به داغ نشان سگان خود وین داغ

[...]

امیرعلیشیر نوایی

خیال مغبچگان تا درون جان من است

بکوی دیر مغان ناله و فغان من است

کمند زلف بتی این که ساختم زنار

درون دیر بهر بزم داستان من است

به بین بصافی ساغر درو به حمرت می

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه