گنجور

 
کلیم

شکفت غنچه ولی موسم خزان من است

فروغ عارض گل برق آشیان من است

چنان نهفته‌ام اسرار عشق را، که لبم

خبر نیافت که نام که بر زبان من است

زبان بسته به اشک روان گذاشت سخن

چو طفل بسته زبان گریه ترجمان من است

سفیدروئی آماج‌گاه جور کزوست

چنین تو خوار مبینش که استخوان من است

به‌غیر ازاین‌که به نظّاره‌ات ز خویش رَوم

دگر به هر سفری می‌روم زیان من است

مرا برای تغافل به بزم می‌طلبد

به داد تا نرسد گوش بر فغان من است

به چاک سینه و فریاد، پیرو اویم

جرس به راه وفا، میر کاروان من است

کلیم این‌همه خون، پس ز فیض کاوش کیست؟

اگر نه آن مژه در چشم خون‌فشان من است