گنجور

 
کلیم

کی صاحب همت ز جهان کام گرفته

عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته

هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد

جان داده، ولی در عوض آرام گرفته

معشوق در آغوش بود طالع ما را

اما ز لبش بوسه ز پیغام گرفته

آگاه شود دل که بود کام جهان وام

چون باز دهد هر چه زایام گرفته

با تیره درونان نتوانیم بسر برد

ما را که دل از همدمی جام گرفته

صد شکر که دیدیم پریشان تری از خویش

زلف تو دل جمع ز ما وام گرفته

زلفت بره هوش و خرد دام کشیده

چشم از دو طرف گوشه این دام گرفته

دوران نبرد داده خود را بمدارا

نو کیسه حق خویش بابرام گرفته

راضیست کلیم ار سخنش پست و بلندست

واپس ندهد هر چه ز الهام گرفته