گنجور

 
کلیم

ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته

دود نخیزد ازو چون نفس سوخته

دلبر بی خشم و کین، گلبن بیرنگ و بوست

دلکش پروانه نیست، شمع نیافروخته

در وطن خود گهر، آبله ای بیش نیست

کی به عزیزی رسد، یوسف نفروخته

مایه آرام دل، چشم هوس بستن است

از تپش آسوده است، باز نظر دوخته

شاید آید بدام مرغ پریده ز چنگ

گرم نگردد اگر عاشق وا سوخته

داروی بیماریش مستی پیوسته است

چشم تو این حکمت از پیش که آموخته

آمد و آورد باز از سر کویش کلیم

بال و پر ریخته جان و دل سوخته

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مشتاق اصفهانی

برق جهان‌سوز حسن آنرخ افروخته

مشعله افروز عشق آه من سوخته

جامه دیبا بود خاصه مه طلعتان

پوشش ما از جهان بس نظر دوخته

سینه نگیرد فروغ از دل بی‌سوز عشق

[...]

طبیب اصفهانی

از نفس گرم من عالمی افروخته

می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته

داغ غم تو بدل موسم پیری رسید

صبح دمید و هنوز شمع من افروخته

بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست

[...]

قاآنی

لاله درآمد به باغ با رخ افروخته

بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته

سرخ‌قبایش به‌بر یک‌دو سه‌جا سوخته

باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه