گنجور

 
کلیم

ز آتش پنهان عشق، هر که شد افروخته

دود نخیزد ازو چون نفس سوخته

دلبر بی خشم و کین، گلبن بیرنگ و بوست

دلکش پروانه نیست، شمع نیافروخته

در وطن خود گهر، آبله ای بیش نیست

کی به عزیزی رسد، یوسف نفروخته

مایه آرام دل، چشم هوس بستن است

از تپش آسوده است، باز نظر دوخته

شاید آید بدام مرغ پریده ز چنگ

گرم نگردد اگر عاشق وا سوخته

داروی بیماریش مستی پیوسته است

چشم تو این حکمت از پیش که آموخته

آمد و آورد باز از سر کویش کلیم

بال و پر ریخته جان و دل سوخته