گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای رفته و ترک من بدنام گرفته

وز دست وفای دگران جام گرفته

باز آمده ای تا بنمایی و بسوزی

در سوز میاور دل آرام گرفته

خونم مخور، ای دوست، که این باده غم آرد

چون دید توان آن رخ گلفام گرفته؟

دزدان دل ار شاه بگوید که بگیرند

من گیرم هر موی ترا نام گرفته

دشنام مرا گفته بدی دوش، همه شب

من لذت آن گفتن دشنام گرفته

از پیش مران بنده دیرینه خود را

گر دل شدت، ای کافر خودکام گرفته

من دوزخی عقل و بسا دوزخی عشق

گو صد چو من سوخته را خام گرفته

ای گل، چه زنی خنده ز نالیدن خسرو

کازرده بود بلبل در دام گرفته

 
 
 
وطواط

ای با غم تو جان من آرام گرفته

چون مرغ مرا هجر تو در دام گرفته

در زاویهٔ عشق تو افگنده مرا چرخ

و اندوه توام گرد در و بام گرفته

بی روی چو صبح تو و بی موی چو شامت

[...]

کلیم

کی صاحب همت ز جهان کام گرفته

عار آیدش، ار عبرت ایام گرفته

هر چیز که دل باخت براهش به از آن برد

جان داده، ولی در عوض آرام گرفته

معشوق در آغوش بود طالع ما را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه