گنجور

 
کلیم

غنچه یکی ز جمله خونین دلان تو

رفته فرو بخویش بفکر دهان تو

از بهر کشتن دو جهان آن کمر بس است

شمشیر احتیاج ندارد میان تو

هر جا که فتنه ایست در ابروت جا گرفت

بیش از دو خانه گرچه ندارد کمان تو

بدنام بیوفائیم از بسکه می کنم

با سیل اشک خود سفر از آستان تو

بدنام خواندم همه کس بیگمان بد است

نامی که نگذرد بغلط بر زبان تو

باری ز دستبوس مکن منع ما اگر

تنگست جای بوسه بکنج دهان تو

بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن

آویخته بطاق بلندی کمان تو

می را نهفته خوردم و مستی نهان نماند

رسوای عالمم ز نگاه نهان تو

از ناله ات کلیم چه حاصل که چون جرس

فریادرس بهم نرساند فغان تو