گنجور

 
کلیم

نه همین می رمد آن نوگل خندان از من

می کشد خار درین بادیه دامان از من

با من آمیزش او الفت موج است و کنار

روز و شب با من و پیوسته گریزان از من

قمری ریخته بالم به پناه که روم

تا بکی سرکشی سرو خرامان از من

بتکلم، بخموشی، به تبسم، به نگاه

می توان برد بهر شیوه دل آسان از من

نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر

ترسم آلوده شود دامن عصیان از من

اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم

گرد غم را نتوان شست به طوفان از من