گنجور

 
کلیم

هر دم مشو سوار به عزم شکار من

آتش مزن بخانه زین شهسوار من

کوتاه گشت از همه جا رشته امید

از بسکه روزگار گره زد بکار من

پژمرده گشت گلشن عیشم چنانکه نیست

یک گل درو که خنده زند بر بهار من

شد سینه چاک و سوزن مژگان تو دمی

چون رشته سرشک نیاید بکار من

صحرا کنون خوشست که از فیض گریه ام

روییده سبزه چون مژه آبدار من

زنگار گیرد آینه گر در بغل نهم

از بس مکدرست دل پر غبار من

آئینه ایست جام و تو حیران خویشتن

ساغر از آن ز کف ننهی میگسار من

خم گرچه سالها به فلاطون نشسته است

دور از لبت نکرد علاج خمار من

گرم است بسکه تربتم از سوز دل کلیم

شمع از دو سر گداخته شد بر مزار من