کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱

همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم

که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم

چرا فریب شراب هوس خورم که چو شمع

تمام عمر بیکقطره آب سیرابم

ز سر نهادن و از سر گذشتن است سجود

به کیش من که خم تیغ اوست محرابم

نه رهبر و نه رفیق و نه منزلست مرا

براه شوق عنان بر عنان سیلابم

بدست عشق یکی ساز دلخراشم من

که تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم

مرا ز وضع نو غفلت زیاده شد ناصح

زبان بیند کز افسانه می برد خوابم

به بر و بحرم سرگشتگی رفیق رهست

گمان برم که خس گردباد گردابم

اگرچه تیغ نیم روزگار دریا دل

در آتشم فکند تا دمی دهد آبم

ز اشک و آه که یارب زیاده باد کلیم

همیشه آتش سامان و سیل اسبابم