گنجور

 
کلیم

با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده‌ام

زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده‌ام

حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست

قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده‌ام

فاخته آن روز تا شب گشته بر گرد سرم

گر شبی در خواب سو قامتش را دیده‌ام

در رهایی تلاشم گرچه سیلابم برد

تا صلاح کار خود را در مدارا دیده‌ام

جرم چشم عیب‌بین خویشتن دانسته‌ام

هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده‌ام

نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست

خویش را تا قانعم همسر به دریا دیده‌ام

کار خود هرجا که محکم کرده دهر بی‌تمیز

مرغ را، زنجیر جای رشته بر پا دیده‌ام

در قفس یک سال می‌باید به سر بردن کلیم

دل‌گشایی گر همه یک دم ز صحرا دیده‌ام