گنجور

 
کلیم

ز ناتوانی خود اینقدر خبر دارم

که از رخش نتوانم که دیده بردارم

زمانه آب متاع کسان خریده و من

نیم پسند زآبی که در گهر دارم

مگر بهانه ماندن شود در آن سر کوی

سرشک ریزم و بازش ز خاک بردارم

بسوی او روم آندم که می روم از خود

زخویش بیخبرم لیک ازو خبر دارم

چو دام هر چه گرفتم بمن نمی ماند

اگر چه هیچ ندارم همین هنر دارم

بکنج خلوت غم همچو شیشه نیمه

کمند وحدتی از اشک بر گهر دارم

زپاسبانی دل آمد بجان چکنم

نمی توانم ازین شیشه دست بردارم

هوای سرکشی نفس دون زیاده شود

به پشت گرمی خشتی که زیر سر دارم

شکسته رنگی خویشم خوش آمدست کلیم

که دائم آینه اشک در نظر دارم