گنجور

 
کلیم

چند از شرم تو باشد در نقاب

رخ بپوشان تا برآید آفتاب

بر سر هر عضو من دردت نهاد

نقطهٔ داغی نشان انتخاب

تا در آب افتاده عکس عارضت

می نیاسوده است موج از اضطراب

بر بیاض دیده از خون جگر

می‌نویسم خط بیزاری خواب

می‌کند هر شام در تحت‌الثری

خاک از رشک تو بر سر آفتاب

دستهٔ گل تحفه می‌آرد نسیم

تا برد از سینه‌ام بوی کباب

شب کلیم از دیده می‌بارد سرشک

روز از منزل برون می‌ریزد آب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode