گنجور

 
کلیم

ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را

وز گل روی تو سامان بهار آئینه را

صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش

دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را

زلف دلبند تو چون حیران خود می‌بیندش

بخشد از هر حلقه چشم سرمه‌دار آئینه را

در طریقت دل به رنگ و بوی دادن ابلهی است

کس نمی آراید از نقش و نگار آئینه را

قیمت روشندلان بنگر که در روز مصاف

شیرمردان حرز جان سازند چار آئینه را

اینچنین کز رشک رویت دست بر سر می‌زند

می‌سزد گر کس نسازد دسته‌دار آئینه را

دل مدام از گرد غم‌های تو می‌بالد به‌خویش

در دیار عشق می‌باید غبار آئینه را

برق حسنش نه همی بر خرمن ما زد کلیم

کرد خاکسترنشین چون ما هزار آئینه را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode