گنجور

 
قصاب کاشانی

عزیزا هیچ می‌دانی چه‌ها با جان ما کردی

هر آن جوری که کردی ز ابتدا تا انتها کردی

تو را گر نیست در خاطر بگویم تا چه‌ها کردی

از آن روزی که با آشوب عشقم آشنا کردی

نه بر زخمم نمک سودی نه بر دردم دوا کردی

نه ره نظّاره‌ام را با جمال با صفا دادی

نه گوشم را کلامی ز آن لب دیرآشنا دادی

نه زنجیری به دستم ز آن سر زلف دوتا دادی

نه پا را رخصت سیر سر کوی وفا دادی

نه لب را آشنای جرأت عرض دعا کردی

نه محتاج عجم یک جو نه ممنون عرب بودم

نه غمگین یک زمان در فکر دیبا و قصب بودم

نه لب‌شیرین به نوش شکّر و شهد طرب بودم

نه من در کنج عزلت فارغ از قید طلب بودم

مرا دلداده‌ای وحشی غزالی بی‌وفا کردی

جنون ما ز کوی و شهر بر صحرا کشید آخر

هر آن داغی که بر دل بود بر رسوا کشید آخر

میان ما و مجنون عشق بر دعوا کشید آخر

شکیب از ما رمید و عقل از ما پا کشید آخر

 نکردی تو میانِ ما و یاران فتنه‌ها ؟ کردی

هر آن گاهی که از تمکین به سوی من نگه کردی

نگه کردی و روزم را چو چشم خود سیه کردی

ز هجران کشتیم ای بی وفا آخر تبه کردی

جفا را بر فلک بردی وفا را خاک ره کردی

بیا انصاف پیش آور بگو این‌ها چرا کردی

تو مست حسن بودی از وفا کردیم بیدارت

سگ کوی تو بودیم از صدا کردیم بیدارت

ز خود چون بی‌خبر بودی تو ما کردیم بیدارت

ز خواب اختلاط غیر تا کردیم بیدارت

ز ما آموختی این شیوه و در کار ما کردی

ز رخسارت حیا دیدم حیا دیدم حیا دیدم

من از چشمت بلا دیدم بلا دیدم بلا دیدم

ز دستت بس جفا دیدم جفا دیدم جفا دیدم

نمی‌گویم چه‌ها دیدم چه‌ها دیدم چه‌ها دیدم

تو می‌دانی چه‌ها کردی چه‌ها کردی چه‌ها کردی

در این گلشن عجایب نونهالی داشتی صالح

سرِ راهَت ، عجب وحشی غزالی داشتی صالح

تو چون قصاب ما فکر محالی داشتی صالح

به بزمش با رفیقان طرفه حالی داشتی «صالح»

خموشی پیشه ورزیدی ولی فریادها کردی